به من بگو چرا

-           بابا چرا این ماره؟

-           چون چاره‌ای نداشته باباجون

 

همین اتفاق باز در مورد فیل و سوسمار و دایناسورهایی که توی قفسه پای صندوق شهر کتاب چیده شده‌اند می‌افتد.

صندوقدار، که رنگ مو‌ها و صورتش انگار با هم پریده‌اند از آن دور خنده‌اش می‌گیرد. برای اینکه فکر بدی درباره‌ات نکند توضیح می‌دهم که عادت کرده‌ای این روز‌ها هی درباره «چرایی» همه چیز می‌پرسی. (کلا پدر‌ها نگرانند که کسی درباره هوش بچه‌شان فکر بدی نکند) لبخند رنگ پریده‌اش را کش می‌دهد و می‌رود سراغ چسب زدن کاغذ کادویی که روی می‌زش ولو شده.

چرا پرسید‌‌نهایت برای همه عجیب است. تعجب فقط برای صندوقدارهای تینیجر شهر کتاب‌ها نیست.

توی استخر: بابا چرا پاهام رفت تو آب؟] یادم باشد به همین زودی‌ها یک چیزهایی درباره استخر رفتنمان بنویسم. (کلا پدر‌ها عاشق تعریف کردن داستان استخر رفتن پدر، پسری‌اند)]

وسط اسابا بازی‌ها: بابا چرا دامبورگینیم زرده؟

توی ماشین: بابا چرا اون پژو 6-5-4* تند رفت؟ (بزرگ تر‌ها به‌اش می‌گویند پژو ۲۰۶)

توی کوچه: بابا چرا آفتاب باید بخوره تو صورتم؟
ما عادت به چرا نداریم بچه! ما مردم «چطور» یم. حوصله چرا پرسیدن نداریم. همین که یکی بگوید فلان چیز چطور کار می‌کند برایمان بس است. برای همین وقتی تو یک راست می‌روی سراغ چرا همه گیج می‌شوند که چه باید جواب بدهند.

 ...........  .
توی اتاق، هر شب قبل از خواب: بابا چرا دیگه نمی‌ریم خونه قدیمیه؟
چهار ماهی می‌شود که از آن شهر شلوغ زده‌ایم بیرون. از آن خانه کوچک ۶۷ متری که تازه وقتی موقع فروش سندش را نگاه کردم فهمیدم 5/65 متر بوده و ما 8-7 سال با تصور 5/1 متر بیشتر تویش شب و روز گذرانده‌ایم. من توی حساب و کتاب آدم خنگیم باباجان. برای همین خیلی طول کشید تا جرات کنم بروم سر معامله خانه‌ای که یک جورهایی همه پس انداز زندگی سه نفره‌مان به حساب می‌آمد. راستش قبل از این بار آخر اقلا ۴ بار دیگر تصمیم گرفته بودیم از آنجا برویم. بار اول به خاطر اینکه همسایه طبقه اولی شب‌ها ساعت ۱۲ به بعد با نوه‌هایش لیگ پنالتی راه می‌انداخت. بار دوم وقتی که مستاجر جدید خانه روبرویی تصمیم گرفت توی‌‌ همان ۶۷ متر با ارفاق با فامیل‌های درجه یک و دو و سه‌اش شادی تولد طفل نوپایش را به اشتراک بگذارد. بار سوم وقتی خانه این ور کوچه و آن ور کوچه تصمیم گرفتند هم زمان بکوبند و گود برداری کنند و بسازند و هر شب تیرآهن یکیشان از یک وجبی اتاق تو رد می‌شد و سایه‌اش روی دیوار سبز رنگ بالای سرت می‌افتاد. بار چهارم هم وقتی تابستان شد و گرما توی چهاردیواریمان نشست و هر وقت پنجره را باز کردیم ویراژ یک موتوری بامرام خواب خوشت را خراشید.

این بار اما فردای روزی که عمو یاسر (خدا شاهد است که تا حالا با هیچ دکتری اینقدر صمیمی نشده‌ام) برای سرفه‌های شدیدت از این اسپری‌های آبی که توی فیلم‌ها می‌زنند نوشت، رفتم بانک سر کوچه و حسابم را بستم. بعد به بنگاه بغلی گفتم خانه را بگذارد برای فروش. بعد هم با مامان مثل همیشه بار وب ندیل را جمع کردیم و آمدیم خانه پدربزرگ، جایی دور از همسایه‌های وحشی و همسایه‌های وحشی و تیرآهن و موتور...

یکی دو ماه بعدش هم «خونه جدیده» پیدا شد و فرار کردیم اینجا.
تاهمین یکی دو سال پیش فکر می‌کردم انسان متمدن خوشبخت باید یک خانه فسقلی توی یک آپارتمان مرکز شهر در پایتخت داشته باشد و صبح برود سر کار و برای مجله محبوبش یادداشت بنویسد و شب‌ها پیاده برگردد خانه و شامی بخورد و پشت پرده‌های کشیده سلینجر بخواند و به خوابی عمیق فرو برود. برای همین هم سال‌ها پدر را برای اینکه خانه قلهک را فروخت و کوچ کرد به کرج سرزنش می‌کردم. همیشه فکر می‌کردم اگر آنجا مانده بودیم آن خانه اینقدر گران شده بود که سرنوشت هرکداممان الان یک چیز دیگری می‌شد.

کلید را به بنگاهی فضول که می‌دادم، گفت: " داری ضرر می‌کنی... " منظورش این بود که خانه‌های کرج هرچقدر هم که بزرگ‌تر باشند و هوای آن طرف‌ها هرچقدر هم که صاف‌تر باشد، به اندازه رشد قیمت خانه‌ای در مرکز شهر نمی‌ارزد. نمی‌دانم. شاید هنوز ازدواج نکرده یا شاید بچه ندارد... شاید هم هنوز مجبور نشده اسپری آبی را بگیرد جلوی بینی بچه سه ساله‌اش و بعد با بغض تا ۲۰ بشمارد تا مطمئن شود سرفه‌ها آرام گرفته‌اند.

برای من ضرر یعنی چشم‌های سرخ شده تو از زور سرفه‌های لعنتی. یعنی ترس نگاه مادرت وقتی تو را بین خودش و دیوار کوچه قایم می‌کند تا موتوری که از سر کوچه پیچیده بیاید و برود.

آن شهر بزرگ، آن مجله معروف، آن پرده‌های ضخیم و شیشه‌های دوجداره مال خودشان بچه.
اینجا من و تو برای هم وقت داریم. هوا داریم. آفتاب داریم. بگذار آن‌ها بسازند و سود کنند. خراب کنند و خوشحال باشند...
همین که تو اینجا جلوی چشم من بدو بدو کنی کفاف زندگیمان را می‌دهد.
حالا فهمیدی "چرا دیگه نمی‌ریم خونه قدیمیه؟ "


تیتر: رو اعصاب‌ترین جمله دنیا:

تو برو دانشگاه، بعد هرکاری دلت خواست بکن!

" من دلم می‌خواد بچم آشپز بشه" این را که می‌شنود با عصبانیت نفسش را فوت می‌کند زیر سبیل‌های مدل‌دارش و می‌گوید" شمام داری دروغ می‌گی. موقع دانشگاه رفتنش که بشه زورش می‌کنی بره یه رشته فنی" توی این یک هفته، این دومین پسر 20-21 ساله‌ای است که بعد 2 ترم مشروطی در یک دانشگاه خفن و ترکاندن امتحانات این ترم و بالا رفتن احتمال اخراجش از دانشکده با خانواده دعوایش شده و حالا دارد زمین و زمان را گاز می‌گیرد. با این استدلال که همه پدرومادر ها، هرچقدر هم که روشنفکرنما باشند، عین همند. همه شان از یک فرمول خطی پیروی می‌کنند: برو دانشگاه، لیسانستو بگیر، بعد هرکاری دلت خواست بکن.
راست می‌گوید. توی این 10 سال، یعنی فاصله زمانی که ما تازه دانشجو شدیم تا الان که آن ها تازه دانشجو شده‌اند خیلی چیزها تغییر کرده اما نگاه پدر و مادر ها به دانشگاه، نه. نتیجه؟ مثل همان 10 سال پیش بچه ها همچنان جوگیر می‌شوند، سال کنکور که می‌رسد خودشان را در یک تصویر سیاه و سفید، آچار به دست بالای بالکن شیک سالن تولید کارخانه تولید مزدا تصور می‌کنند و وقتی دفترچه را پر می‌کنند با مداد نرم مشکی، با یک امیدواری بی‌نهایت، خانه مهندسی مکانیک/عمران/ برق/هوافضا/کوفت را سیاه می‌کنند. بعد، دو سال که می گذرد، دنیا که رنگی می‌شود، موقع امتحان دینامیک که می رسد تازه یاد استعداد نهفته "مرمت آثار باستانی"شان می‌افتند. و درست از همین جا دعواهای خانوادگی بالا می‌گیرد و می‌رسد به یک ترم مرخصی گرفتن و پیچاندن کلاس‌ها و یواش یواش آمارسازی درباره وضعیت تحصیلی و... در نهایت افسردگی! افسردگی که از احساس تلف شدن استعداد در گذر زمان می‌آید.
........  .
شکی ندارم که مسوول و مقصر تمام این دعواها، که هر سال همین موقع‌ها، در اوج روزهای امتحانات دانشگاه بین یک دانشجوی ناامید فنی و خانواده دلسوزش اتفاق می افتد، پدر و مادرهایی هستند که از شدت نگرانی از آینده خطی‌ترین راه حل را انتخاب کرده اند. آنها برای این که دلشوره‌هایشان را کم کنند، 4 سال شیرین دوران دبیرستان را زیر گوش آقازاده خوانده اند که راه خوشبختی/پول/رفاه/احترام اجتماعی از دانشگاه می‌گذرد. و جوری خوب این کار را کرده اند که خود بچه‌ها هم حتی همین حالا که گیر کرده‌اند و خر تحصیلشان از پل پاس کردن درس‌ها نمی‌گذرد، همچنان از بکار بردن کلمه "انصراف" و "رفتن دنبال علاقه‌های واقعی" می‌ترسند.
آینده، چیزی است که آدم را می‌ترساند و بیشتر آدم‌ها وقتی توی موقعیت ترسیدن قرار می‌گیرند به جای نفس عمیق ‌کشیدن، احمقانه‌ترین راه فرار را انتخاب می‌کنند. راهی که معمولا فرمول ساده‌ای دارد: فعلا از این موقعیت خارج‌شو، ثبات پیدا کن، بعد هر کاری دلت خواست بکن! فرمولی که در 99 درصد مواقع فقط قسمت اولش عملی می‌شود و دوباره آدم قبل رسیدن به ثبات می‌افتد توی یک موقعیت ترسناک دیگر و دوباره در می‌رود و دوباره...
........  .
مشکل پدرومادرها این است که از وقتی پای بچه به زندگیشان باز شده، نفس عمیق کشیدن یادشان رفته.  دلشوره‌ای که از همان اول با به دنیا آمدن بچه به جان آدم می‌افتد، نمی‌گذارد در موقعیت‌های بحرانی، موقع انتخاب اسباب بازی/ مدرسه/دانشگاه/همسر/شغل، مشاوره درستی به بچه هایمان بدهیم. نمی‌گذارد نگاهی به تغییرات دنیای اطراف بیاندازیم و آینده را آن‌طوری که قرار است باشد ببینیم. این را توی این یک سال که پای تو به زندگیم باز شده خوب احساس کرده ام.

"من دلم می‌خواد بچه‌ام آشپز بشه." واقعا دلم می‌خواهد. با نهایت ترسی که گفتن این جمله به جانم می‌اندازد ترجیح میدهم، 25 سال بعد تو یک آشپز خوشحال باشی تا یک مهندس مکاترونیک افسرده در جامعه‌ای که کارخانه ندارد اما دارد از زور داشتن مهندس می‌ترکد. جامعه‌ای که بزرگ‌ترین تفریح مردمش رفتن به رستوران‌هایی است که سرآشپزهای امیدوار به آینده اداره‌اش می‌کنند.


توضیح: این یادداشت با کمی تغییر در همشهری‌جوان این هفته چاپ شده

تیتر: به خانه برمی گردیم

من این‌کاره نیستم باباجان! الان 2 ماه است با مادر خانواده افتاده ایم دنبال پیدا کردن خانه‌ای حوالی خانه مادربزرگ. هی رفتیم سراغ بنگاهی ها و هی " یه مورد دارم برات هلو" شنیدیم و هی " بازدید" کردیم. اما ته تهش به این نتیجه رسیدیم که مردم بجای خانه، توی خوابگاه زندگی می‌کنند. نه برایشان رنگ مهم است، نه تمیزی، نه نور و نه حتی آرامش. صبح می‌زنند بیرون و شب می‌آیند خانه و هپلی‌ها را می‌زنند کنار و یک جای خواب برای خودشان جور می‌کنند. توی همه خانه هایی که دیدیم حتی یکی‌شان نبود که بشود با خیال راحت تو را و مادرت را تویش تصور کرد. در حالی که کنار هم نشسته اید و توپ سبز هندوانه ایت را می‌اندازید هوا و shaun the sheep می‌بینید و ماکارونی می‌مالید به فرش!

از این بدتر دلشوره‌ای بود که دلال‌ها به جانمان می‌انداختند. توی همین دو ماه به اندازه سن تو دروغ شنیدم. گاهی احساس کردم رسما دارند کلاهم را بر می‌دارند. احساس کردم توی موقعیتی قرار گرفته ام که امنیتم دارد از بین می‌رود. شاید برای همین بود که این هفته ها بیشتر از همیشه وقتی به تعطیلی رسیدیم، بار و بندیل را جمع کردیم و مهاجرت کردیم خانه پدربزرگ. تنها جای امن باقی‌مانده روی زمین... تنها جایی که می‌شود بدون معده‌درد سر را روی بالش گذاشت و بدون کلافگی به صبح رسید.
آخر سر هم با مادر به این نتیجه رسیدیم که بمانیم توی خانه " خودمان".
راستش را بخواهی فکر می کنم درصد پراکندگی آدم‌های ترسناک توی شهر جوری شده که دیگر توی هیچ سوراخی نمی‌شود احساس امنیت کرد. باز این جا خانه خودمان است، دیوارهایش رنگ سبز دارد، تو تویش به دنیا آمده ای، روی فرش هایش خاطره راه می‌رود و جای دست‌های مادر روی تمیزی پنجره‌هایش مانده.
من این کاره نیستم باباجان. اگر فردا روز 30 سالت شد و ما هنوز توی این خانه بودیم و از روی صفحات نیازمندی‌های روزنامه تند می‌گذشتیم که چشممان به آگهی " بازدید=خرید" نخورد، بدان که پدرت همیشه از مواجهه با موجوداتی که کاری با بقیه آدم‌ها ندارند و فقط می خواهند خر خودشان را از پل بگذرانند ترسیده. ترسیده و حاضر نشده کنارشان چای بخورد و منتظر تمام شدن مراحل کلاه‌برداری محترمانه‌شان بماند. چون هیچ وقت دوست نداشته احساس امنیت خانه کوچکش، خانه‌ای که تو را و مادرت را حفاظت می‌کند، به هم بخورد.

آپلود عکس , آپلود رایگان

تیتر: روز سیصد و شصت و دوم

از روی منوی رنگ و رو رفته کافه‌ای معمولی حوالی خیابان سنایی، شربت آبلیمو سفارش دادم و بعد برای این که دستپاچگی‌ام را نشان بدهم، در جواب سوال کافه‌چی که پرسیده بود: " تخم شربتی هم بریزم توش؟" سرم را به نشانه رضا آورده بودم پایین. و حالا داشتم با ترکیب مزخرفی که جلوی رویمان گذاشته بودند بازی می‌کردم. کلمات به وضوح زیر دندان‌هایم می‌لرزیدند اما همچنان اصرار داشتم کلیشه‌ای ترین جمله ها را به زبان بیاورم. جمله هایی که با قسمت و تقدیر و شانس و " شاید خدا خواسته باشد" شروع می‌شدند. جمله هایی که روی باران چشم‌های آدم بحت‌زده‌ای که روبرویم نشسته بود کمترین اثری نداشت. شاید به این دلیل که خودم هم هیچ تصویر روشنی از " اتفاق" افتاده نداشتم.

باران از وقتی منشی رنگ و رو رفته آزمایشگاهی معمولی، حوالی خیابان سنایی برگه را داده بود دستمان شروع شده بود. و بعد هی او اشک ریخته بود و هی من دنبالش پا تند کرده بودم. اوایل تابستان بود. حوالی ظهر. اما انگار ماشین‌ها و آدم‌ها و کلاغ‌ها همه یخ زده بودند. من ولی داغ شده بودم. خون زیر پوستم، مثل شلنگی که ناگهان بازش کرده باشند می‌پاشید. هیچ صدایی نمی آمد جز صدای کلمات شکسته من. کلماتی که می‌خواستند جمله‌های امیدوارانه درست کنند... بلکه اشک‌ها تمام شوند.

هفت ماه بعد، دو روز مانده به تمام شدن پاییز، همراه یک برف سبک، تو توی حیات زندگی دو نفره‌مان نشستی. عجیب و شوک آور. تو بزرگ‌ترین ماجراجویی زندگی ما بودی. قلب کوچکی که قرار بود در یک خانه کوچک بزند. کنار مادر و پدری که همیشه نگران زندگی کرده بودند.

دیروز سه تایی تنها شمع کیک‌ات را فوت کردیم. تو دست‌هایت تا آرنج توی شکلات و خامه بود و چشم‌هایت محو برق فشفشه‌ها و ما دست‌هایمان محکم گرمی تنت را بغل کرده بودند و چشم‌هایمان محو تماشای 12 ماه گذشته. حالا، هر دوتایمان می‌دانستیم که همه آن دلشوره‌ها، اشک‌ها، کلمات شکسته... همه اش به داشتن مرد کوچکی که تمرین راه رفتن می‌کند می‌ارزیده. ما حتی هر چه فکر کردیم یادمان نیامد زندگی قبل از تو چه شکلی بوده... و حالا، در صبح سیصت و شصت و دوم، بی نهایت - نگاه کن! بی نهایت! - ذوق داریم از این که شب با گره خوردن نگاه هایمان به چشم‌های براق تو تمام می‌شود.




تیتر: Make a wish

مامان گزارشی نوشته درباره مایلز. مایلز پسربچه 5 ساله امریکایی است که مبتلا به سرطان است و دکترها از خوب شدنش قطع امید کرده اند. مایلز یک آرزوی بزرگ داشت. این که بتمن شهرشان باشد و بتواند شهر را از حضور آدم بدها پاک کند. سه روز پیش، آدم های سان فرانسیسکو، شهری که مایلز و خانواده اش آن جا زندگی می کنند تصمیم گرفتند با کمک موسسه  Make a wish او را به آرزویش برسانند. مرد کوچک لباس بتمن پوشید، با ماشینش توی شهر راه افتاد، تبهکارها را دستگیر کرد و بعد به عنوان ابرقهرمان سان فرانسیسکو تیتر یک روزنامه شهر شد. حتی رییس پلیس، شهردار و رییس جمهور امریکا آمدند توی تلویزیون و گفتند به داشتن چنین قهرمانی افتخار می کنند.

مایلز کوچک خیلی سریع تر از چیزی که فکرش را می کرد به آرزویش رسید...
.......  .
فردا بابا 32 سالش می شود. امشب که تو را پیچاندیم و برای شام تولد، با مامان دوتایی رفتیم بیرون، به جای نیناش ناش و حرف زدن درباره ویژگی های روانشناختی مردهای 32 ساله، دوتایی بلند بلند به " مایلز کوچک" فکر کردیم. و بعد سر یک کلمه گیر افتادیم: " آرزو"! گیر افتادیم چون برای یک لحظه جفتمان از خودمان پرسیدیم " آرزوی بزرگت چیه؟" و بعد سعی کردیم حدس بزنیم  آدم های دوروبرمان، همه آن هایی که می شناسیمشان و هر روز می بینمشان چه جوابی برای این سوال دارند. جفتمان حس کردیم خیلی از همین آدم ها اصلا یادشان رفته که باید آرزوی بزرگ داشته باشند. این قدر همه چیزشان گیر درس و دانشگاه و کار و صفحه بندی و سربازی و متراژ خانه و همساده زبان نفهم طبقه اول و تاریخ واریز یارانه نقدی خانوار شده که فکرشان، خیالبافی را به کلی از یاد برده. وقتی دوتایی صورتحساب را دادیم و آمدیم توی خیابان، تا رسیدن به ماشین تقریبا هیچکداممان حرفی نزدیم. و این معنی اش این بود که برای پر کردن لیست " آرزوهای بزرگ" آدم هایی که می شناسیم به بن بست خورده ایم.
.......  .
20 سال پیش، بزرگ ترین آرزویم این بود که شکارچی باشم و قیافه ام شبیه هاکلبری فین بشود. برای همین هم تفنگ بادی بابا را دزدکی بر می داشتم، کلاه حصیری می گذاشتم سرم و می رفتم پای حوض کشیک گنجشک ها را می دادم و هر وقت هواپیمایی از بالای سر خانه رد می شد به این فکر می کردم که من اولین کسی خواهم بود که می تواند تفنگ بادی بسازد که از این فاصله چرخ هواپیما را پنچر کند!
10 سال پیش، دلم می خواست دنیس برگ کمپی باشم با موهای سیاه و پیراهن شماره 11 آرسنال. و این قدر خفن که 3 فصل پشت سر هم آقای گل لیگ برتر بشوم. همین قدر بچه گانه، همی قدر دست نیافتنی...
در تمام این سال ها همیشه می دانستم که آرزوهایم، حتی اگر رییس Make a wish شخصا بیاید وسط گود هم برآورده شدنی نیست.
امشب، این جا، زیر این نور صورتی کم رنگ اما دلم یک جوری ذوق 32 ساله شدن دارد که انگار می داند آرزوی مرد چاقی که هیچ وقت دنیس برگ کمپ نشد چقدر می تواند بزرگ و دست یافتنی باشد.
امشب دلم می خواهد آرزو کنم 20 سال دیگر دوتایی، مردانه، توی یک تویوتای آبی نشسته باشیم. تو پشت فرمان باشی و من کنار دستت. راه به شمال برود و نم باران بزند و برف پاک کن جیر جیر صدا بدهد. من هی چرت بزنم و هی زیر چشمی عقربه سرعت را نگاه کنم و هی بگویم " یواش تر بچه!" اما ته دلم قرص باشد که فرمان زندگیمان را محکم چسبیده ای و جاده جلوی رویت صاف صاف است. این قدر صاف که مامان، کیلومترها این طرف تر، توی خانه قبل خواب اس ام اس بزند که " حسابی به خودتون خوش بگذرونید" و بعد با خیال راحت چراغ خواب صورتی را خاموش کند و بی دلشوره بخوابد...   

تیتر: لطفا ما را از پریز نکشید!

" ما همه هنرمند به دنیا می‌آییم. مهم این است که تا وقتی که بزرگ می‌شویم چقدر هنرمند مانده باشیم" پیکاسو

" ایلیا یواش"، " بابایی آروم"، " نیفتی! "، " دددددست، نه!" ... این ها بیشترین کلماتی‌اند که توی این یکی دو ماهه به‌ات گفته‌ام. و راستش هربار با خودم فکر کرده‌ام که چقدر حق دارم با یک سری کلمه هشدار دهنده تو را از ماجراجویی که کلی برایش نقشه کشیده‌ای محروم کنم. از بالا کشیدن از پایه میز ناهار خوری یا دست کردن توی سطل آشغال اتاقت یا ور رفتن با سه راهی برقی که از پشت تختت بیرون خزیده. یا حتی مالاندن تکه های ماکارونی روی موکت اتاق و بعد ترکیب کردنش با شربت آلبالو... . هر وقت که سعی می‌کنم پدر جدی باشم و تن صدایم را با قیافه مثلا اخم کرده ام هماهنگ کنم، نگاهت می‌رود روی اعصابم. تو عاشق کشف کردنی و سر درآوردن از سوراخ سمبه های زندگی یک لایه ذوق براق روی شبکیه چشم‌هایت می‌کشد. برقی که ما با " نکن، نکن" کردن‌هایمان محوش می‌کنیم. ما پدر و مادرهای محتاط، برق نگاهت را با کلمه هایی که احتمالا هنوز برایت نامفهومند اما منظور را می رسانند، از پریز می‌کشیم.

شک نکن که این لحن پدرانه-خیرخواهانه تا وقتی که من باشم و تو باشی و گوشه های تیز زندگی، ادامه خواهد داشت. 20 سال دیگر هم کسی که هشدار می‌دهد منم و کسی که دلش امتحان کردن می‌خواهد تو!
راستش را بخواهی فکر می‌کنم توی این دعوا همیشه حق با آن لایه براق روی شبکیه چشم‌ها است. همان پرده نازکی که فرق زندگی معمولی را با یک زندگی پرهیجان معلوم می‌کند. و باز اگر راستش را بخواهی ما همیشه از این هیجان ترسیده ایم. همیشه گوشه های میز و کتابخانه و تخت را با چیزی پوشانده ایم به این هوا که کله گنده ات ( که اتفاقا زیاد لق می‌زند) سالم بماند. اما هیچوقت فکر نکرده ایم که یک کله قور شده خیلی بهتر از کله گرد درسته‌ای است که نمی‌داند چطور باید برای یک زندگی غیرخطی برنامه بریزد.

ما از اشتباه کردن می‌ترسیم و هی این ترس را به جان تو هم می اندازیم، بدون این که یک لحظه به این فکر کنیم که خیلی از این خیرخواهی‌های ابلهانه شور زندگی را از عزیز‌ترین آدم زندگی‌مان می‌گیرد. ما آدم های ترسویی هستیم و من باید به خاطر هل دادنت به سمت یک زندگی کم خطر، آرام و بی هیجان عذرخواهی کنم!


عکس‌های ایلیا در اینستاگرام را می‌توانید در این آدرس پیدا کنید: Jalilim
Follow us!


تیتر: بابا با دلشوره به مدرسه می‌رود

فردا اول مهر است و من دلشوره گرفته‌ام. چهارشنبه باید بروم سر کلاس یک مدرسه جدید. شاید برای همین باشد که شب ها هی خواب روز اول مدرسه می‌بینم. خواب بیرون انداختن بچه شری که هیچ نقشه ای برای مهار کردنش جواب نمی‌دهد. مدرسه همیشه برایم دلشوره داشته.

وقتی خودم مدرسه می‌رفتم بیرون زدن در تاریک روشن صبح‌های سرد و رسیدن تا مدرسه ای که هر سال دورتر می‌شد از خانه چنان لرزی می‌انداخت به جانم که نصف راه را بدون این که پشت سرم را نگاه کنم می‌دویدم. بعد هم توی تاکسی هی تیتر اعترافات خفاش شب می‌آمد توی ذهنم و هی دلم می‌خواست دستگیره در را امتحان کنم تا مطمئن شوم قفل کودکش را فعال نکرده اند. بعد هم توی زنگ‌های تفریح بوی کالباس و خیارشوری که کاغذ دور ساندویچ را خیس می‌کرد حالم را به هم می‌زد. بخصوص وقتی آقا ترابی گیر می‌داد که یکی از توی صف بوفه بیاید بیرون و برود بالای درخت وسط حیاط و برایش از آن بالا ترکه بکند. و بعد که می‌آمد پایین با همان ترکه کتکش می‌زد که "چرا رفتی بالای درخت؟"
سال‌های بعد دانشگاه هم همینقدر حالم را بد می‌کرد. حتی وقتی دیگر دانشگاه هم نمی‌رفتم اول مهرها حالت تهوع داشتم. توی تمام این سال‌ها فقط یک سال را راحت گذراندم. سالی که تازه معلم مدرسه کوچه پشتی شده بودم. سال قبل از تولد تو. اما بعد آمدنت دوباره مدرسه شده دلشوره برایم. این بار یک جور دیگر اما. از وقتی تو آمده‌ای پایم به هر کلاس جدیدی که باز می‌شود، شروع می‌کنم به اسکن کردن بچه ها. به این فکر می کنم که تو 12 سال بعد شبیه کدام یکی از این‌ها خواهی شد؟ به این که این سیستم احمقانه خرخوان پروری تا آن موقع هم همین‌قدر پرطرفدار خواهد ماند؟ این قدر که برای بچه اول راهنمایی آزمون سراسری مرآت برگزار کنند و 4 روز بعد مدیر مدرسه با ولع پشت تلفن برای پدر و مادرها توضیح بدهد که "خوشبختانه رتبه آقا پسرتون این دفعه رشد خوبی کرده. آقازاده الان نفر هزار و پونصد و سی و دوم مملکت هستن."

نمی‌دانی چقدر از این که 30 سال دیرتر از من به دنیا آمده ای و هیچ‌وقت حماقت‌های مدرسه های کودکی ما را نخواهی دید خوشحالم. اما تو جای هرکدام این بچه های نسل جدید هم که باشی من باز می‌میرم از دلهره. ممکن است الان معلم ها به جای گچ با لپ تاپ بروند سر کلاس و در جلسه توجیهی قبل از سال تحصیلی توجیه شده باشند که از گل کمتر به بچه آن ور نیمکت نگویند اما هنوز هم که هنوز است تمام معلم‌ها، تمام کتاب‌ها، تمام برنامه‌ریزی‌ها فقط برای گنده کردن کله بچه های طفل معصوم طراحی شده اند. بچه هایی که بعد 12 سال مدرسه رفتن مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زنند، از هر معادله‌ درجه nامی مشتق می‌گیرند و از حفظ می‌دانند در لایه آخر اتم عنصر بیست و سوم جدول تناوبی چند تا الکترون هست، اما نمی دانند آدم چطور باید شادی کند!

 

تیتر: سندرم فلرتیشیای درون

تلویزیون دارد صحنه‌های حمله شیمیایی به مردم سوریه را نشان می‌دهد. بچه‌ها افتاده‌اند کف بیمارستان و چشم‌هایشان خیره مانده به سقف. مدام توی دست جابجایشان می‌کنند به امید نفسی که شاید بیاید، به امید زنده ماندن زندگی که دارد خفه می‌شود...

اگر این تصویرها را سال پیش می‌دیدم، عین خیالم هم نبود. فوقش یک کم زل می‌زدم به تلویزیون و بعد همین طور که پیاز شام را رنده می‌کردم توی دلم می‌گفتم :" پِِدَ سّگ‌ها" و بعد می‌رفتم که خورشت بادمجان بار بگذارم. اما این روزها، هر وقت که چشمم به خبرهای این‌طوری می‌افتد سریع تلویزیون را خاموش می‌کنم. حتی وقتی روزنامه‌ای عکس یک بچه گمشده را چاپ می‌کند می‌اندازمش آن طرف یا وقتی پشت چراغ قرمز بچه 8-7 ساله‌ای را می‌بینم که دنبال مادر دست‌فروشش راه افتاده و محض سرگرمی با دستمال زرد توی دستش سپر ماشین‌ها را تمیز می کند چشم‌هایم را می‌بندم و صدای ضبط را بلند می‌کنم...

دچار سندرم " فلرتیشیای درون" شده‌ام. مدام نگرانم. مدام دلم شور می‌زند. هی دوست دارم بنشانمت جلوی رویم و به بهانه بازی دست های کوچکت را لمست کنم. که مطمئن شوم همه چیز سر جایش است! سالم و سرحال هستی و دنیای دیوانه نتوانسته راهی برای آزار دادنت پیدا کند. بعد، شب که می‌شود، تو که می‌خوابی، من که می‌روم بخوابم، هی با خودم درگیرم. هی به این فکر می کنم که تا کی می‌توانم این قدر از نزدیک مواظبت باشم. بعد که رفتی مدرسه چه کنم؟ بعد که کنکور قبول شدی چه؟ بعدتر که روی پای خودت ایستادی چقدر می‌توانم جلوی سنگ‌هایی که از آسمان می‌آیند را بگیرم که سر راه تو نیفتند؟ بعد هی می‌پیچم به خودم، هی دلم می‌خواهد صبح که شد ساکمان را جمع کنیم و از این شهر درندشت برویم جایی که آدم کمتری داشته باشد، دلشوره کمتری داشته باشد... آخر سر هم همین جوری خوابم می‌برد... همین جوری وسط خیال باقی و دلهره.
یک بنده خدایی، وقتی تو تازه به دنیا آمده بودی موقع تبریک به‌ام گفت: " پدر شدن دلهره لذتبخشیه که تا وقتی بمیری همراهت هست"



اگر بعضی شب‌ها می‌بینی هی می‌آیم بالای سرت و می‌روم، نگران نشو! احتمالا حمله شیمیایی جدیدی یک گوشه دنیا اتفاق افتاده.

تیتر: احتیاط! به اسمارت‌بوی نزدیک می‌شوید

صبح تقریبا تمام حقوقم را دادم و به جایش یک اسمارت‌فون خریدم. از همین‌هایی که می‌شود رویش کلی " اَپ" نصب کرد. از همین اَپ‌هایی که این‌قدر متنوع و خودمانی شده‌اند که حتی درباره فریم عینک آدم هم اظهار نظر می‌کنند. خریدم چون احساس می کنم همین الان هم از دنیای " بی‌سیم"ی که بی‌صبرانه انتظار تو را می‌کشد عقب افتاده‌ام. خریدم ببینم می‌توانم یک پدر آپ‌تو دیت باشم یا این که من هم مثل پدربزرگ باید روزهایم را به کنترل نامحسوس ور رفتن تو با گجت های ناشناخته‌ات بگذرانم و توی دلم آیت‌الکرسی بخوانم و فوت کنم توی هوا به این امید که وسیله‌ای باشد برای دفع آفات دیجیتالی!

هنوز تاچم به تاچ گوشی گره نخورده، استرس گرفته‌ام. می‌دانم من تنبل بی حوصله سنتی باز گوشت‌کوب به دست که تا حالا نتوانسته ام حتی به جمع و تفریق کلکیولیتور موبایل فکستنی‌ام هم اعتماد کنم روزهای سختی در پیش خواهم داشت. روزهایی که به جستجو برای کشف سوراخ سمبه‌های اسمارت غار جدید خواهد گذشت. و واقعا نمی‌دانم چقدر طول خواهد کشید که بفهمم بالاخره اندروید جیلی بین چیز خفن‌تری است یا جینجربرد یا آیس ساندویچ یا کوفت! بدبختی، می‌ترسم همه شان یک چیز باشند و در گویش های مختلف به این روز افتاده باشند...
شب‌‌ها که بی‌خیال همه دنیا توی تختت ولو شده‌ای و باد کولر موج می‌اندازد لای موهای نرمت همه‌اش به این فکر می کنم که یک روز دیگر هم بزرگ‌شده‌ای و یک قدم به دنیایی که هیچ‌وقت کنجکاو سر درآوردن ازش نبوده‌ام نزدیک‌تر. از امشب اما به جای گوش دادن به صدای نفس‌هایت می‌خواهم روی نویز‌گیر ویس‌ریکوردر ممد‌جواد* کار کنم، بلکه بتواند " هیس‌هیس " دماغت را وقتی عمیق می‌خوابی بهتر ضیط کند.
احساس می‌کنم این‌جوری بابای بهتری خواهم بود. حداقل‌اش این است که وقتی مجبورت کردم برایم توضیح بدهی با تبلتت داری چه غلطی می‌کنی بلافاصله بعد تمام شدن مکالمه نمی روم سراغ دیکشنری و گوگل سرچ برای سردرآوردن از دغدغه‌های دوست‌داشتنی ‌ترین اسمارت بوی دنیا!

* ممد‌جواد اسم گوشی جدیدم است و از اسم شخصیت سایه‌ی سریال " مادرانه " گرفته شده. یک دوست کپل مهربان که هرجا پدرخانواده کم می آورد می‌پرد وسط و به او یادآوری می‌کند رفتار صحیح با فرزندان نسل جدید را!

تیتر: بازيگران كوچك فليني

این یادداشت را حبیبه جعفریان عزیز برای ستون ثابتش در همشهری‌جوان نوشته بود. خواندنش این‌قدر برایم هیجان انگیز بود که تصمیم گرفتم با اجازه‌اش آن را در دفتر خاطرات ایلیای کوچک شش ماهه بیاورم. 

هفته پيش ايليا را ديدم. از او خوشم مي‌آيد. وقتي آن قدر حالم بد است كه فكر مي‌كنم ديگر هيچيِ هيچي در دنيا نمي‌تواند آن را خوب كند مي‌روم او را مي‌بينم و حالم را خوب مي‌كند. از همان بدو ورود كه با نگاهِ كسي كه اصلا تو را نمي‌شناسد و به جا نياورده بهم خيره مي‌شود، تا 10 ثانيه بعد كه ناگهان لب‌هاي نازكش به دو طرف كش مي‌آيند و لبخند مبسوطي مي‌زند كه دو تا دندانِ نيش پايين‌اش ، تنها دندان‌هايي كه در دهانش دارد، را رونمايي مي‌كند سروتونين خونم را حس مي‌كنم كه دارد مي‌رودبالا. سروتونين، آن معجوني است كه اگر اندازه‌اش در خون سرجايش باشد تو قاعدتا مي‌تواني احساس شادي كني. كاري كه فلوكستين، ولبوترين، زاناكس يا هيچ داروي ضد افسردگي كوفتيِ ديگري برايت نمي‌تواند بكند اما لبخند ايليا مي‌تواند.

دندان‌هايش همان روز صبح لثه‌ها را كنار زده‌اند و آمده‌اند بيرون. تا شب قبل قاشق فرني همان‌طور بي‌سر و صدا كه مي‌رفته، برمي‌گشته. امروز صبح ناگهان ديده‌اند، قاشق فرني آوازي هم مي‌خواند وقتي مي‌رود و برمي‌گردد. به چيزي مي‌خورد، دنگي مي‌كند. مي‌رود. به چيزي مي‌خورد، دنگي مي‌كند و برمي‌گردد و ايليا هر بار دستش را بالا مي‌آورد كه دسته‌اش را بگيرد، انگار بخواهد گلوي سازي را بگيرد و آوازي كه در آن گير كرده را آزاد كند.

ايليا صبح زود بيدار مي‌شود. درواقع وقتي پرنده‌ها شروع مي‌كنند به خواندن و سپيده آرام‌آرام به طلايي مي‌زند، كمي بعد از اينكه ريتم خش‌خش جارو در كوچه كُند و قطع مي‌شود. غروب هم وقتي طلايي آرام‌آرام به سرخي مي‌زند، وقتي پرنده‌ها دسته‌جمعي جيغ‌هاي خفيف مي‌كشند و با سرعتي تيز به سمتي پرواز مي‌كنند او هم هواي چيزي يا كسي يا جايي به سرش بزند انگار، شروع مي‌كند به نق‌زدن و وسطش ناگهان از حال مي‌رود.

ايليا ساده است. همه چيزش هنوز سر جاي خودش است. منظورش از هر چيزي كه مي‌گويد و هر كاري كه مي‌كند همان است كه مي‌گويد و مي‌كند و زبانش زباني است كه همه يك زماني بلد بوده‌اند و بعد در انبوه چيزهاي بي‌ربطِ بلا‌استفاده‌اي كه ياد گرفته‌اند از يادشان رفته. هماني كه درخت‌ها، كوه‌ها، پرنده‌ها و همه آن‌هايي كه نمي‌توانند حرف بزنند بلدند. ديدن او براي همين شبيه رفتن و نشستن در جنگل است. شبيه ملاقات با كساني است كه مدت‌هاست از كوه پايين نيامده‌اند.

فليني هميشه مي‌خواست فيلمي بسازد كه همه شخصيت‌هايش كوچولو باشند. خيلي كوچولو. زيرِ يك سال. آن‌هايي كه هنوز نمي‌توانند حرف بزنند. آخرش دست نداد فليني اين فيلم را بسازد ولي هميشه مي‌گفت حتي فكركردن به آن و حرف‌زدن از آن حالش را خوب مي‌كند. مي‌گفت آن‌ها تنها موجودات قابل‌اعتماد اين دنيا هستند. كساني كه بهتر است تا وقتي كلمات و باقي نشانه‌ها را از ما نياموخته‌اند مدام از معاشرت و مصاحبتشان لذت برد. بهره برد و ذخيره‌اي از روشن‌بيني و سادگي اندوخت براي روزهايي كه هيچيِ هيچي حالت را خوب نمي‌كند به جز چشم‌هايي كه هر بار مثل اولين بار از ديدنت تعجب و شادماني مي‌كنندو دندان‌هاي كه با قاشق و فرني آواز مي‌خوانند.