به من بگو چرا
- بابا چرا این ماره؟
- چون چارهای نداشته باباجون
همین اتفاق باز در مورد فیل و سوسمار و دایناسورهایی که توی قفسه پای صندوق شهر کتاب چیده شدهاند میافتد.
صندوقدار، که رنگ موها و صورتش انگار با هم پریدهاند از آن دور خندهاش میگیرد. برای اینکه فکر بدی دربارهات نکند توضیح میدهم که عادت کردهای این روزها هی درباره «چرایی» همه چیز میپرسی. (کلا پدرها نگرانند که کسی درباره هوش بچهشان فکر بدی نکند) لبخند رنگ پریدهاش را کش میدهد و میرود سراغ چسب زدن کاغذ کادویی که روی میزش ولو شده.
چرا پرسیدنهایت برای همه عجیب است. تعجب فقط برای صندوقدارهای تینیجر شهر کتابها نیست.
توی استخر: بابا چرا پاهام رفت تو آب؟] یادم باشد به همین زودیها یک چیزهایی درباره استخر رفتنمان بنویسم. (کلا پدرها عاشق تعریف کردن داستان استخر رفتن پدر، پسریاند)]
وسط اسابا بازیها: بابا چرا دامبورگینیم زرده؟
توی ماشین: بابا چرا اون پژو 6-5-4* تند رفت؟ (بزرگ ترها بهاش میگویند پژو ۲۰۶)
توی کوچه: بابا چرا آفتاب باید بخوره تو صورتم؟
ما عادت به چرا نداریم بچه! ما مردم «چطور» یم. حوصله چرا پرسیدن نداریم. همین که یکی بگوید فلان چیز چطور کار میکند برایمان بس است. برای همین وقتی تو یک راست میروی سراغ چرا همه گیج میشوند که چه باید جواب بدهند.
........... .
توی اتاق، هر شب قبل از خواب: بابا چرا دیگه نمیریم خونه قدیمیه؟
چهار ماهی میشود که از آن شهر شلوغ زدهایم بیرون. از آن خانه کوچک ۶۷ متری که تازه وقتی موقع فروش سندش را نگاه کردم فهمیدم 5/65 متر بوده و ما 8-7 سال با تصور 5/1 متر بیشتر تویش شب و روز گذراندهایم. من توی حساب و کتاب آدم خنگیم باباجان. برای همین خیلی طول کشید تا جرات کنم بروم سر معامله خانهای که یک جورهایی همه پس انداز زندگی سه نفرهمان به حساب میآمد. راستش قبل از این بار آخر اقلا ۴ بار دیگر تصمیم گرفته بودیم از آنجا برویم. بار اول به خاطر اینکه همسایه طبقه اولی شبها ساعت ۱۲ به بعد با نوههایش لیگ پنالتی راه میانداخت. بار دوم وقتی که مستاجر جدید خانه روبرویی تصمیم گرفت توی همان ۶۷ متر با ارفاق با فامیلهای درجه یک و دو و سهاش شادی تولد طفل نوپایش را به اشتراک بگذارد. بار سوم وقتی خانه این ور کوچه و آن ور کوچه تصمیم گرفتند هم زمان بکوبند و گود برداری کنند و بسازند و هر شب تیرآهن یکیشان از یک وجبی اتاق تو رد میشد و سایهاش روی دیوار سبز رنگ بالای سرت میافتاد. بار چهارم هم وقتی تابستان شد و گرما توی چهاردیواریمان نشست و هر وقت پنجره را باز کردیم ویراژ یک موتوری بامرام خواب خوشت را خراشید.
این بار اما فردای روزی که عمو یاسر (خدا شاهد است که تا حالا با هیچ دکتری اینقدر صمیمی نشدهام) برای سرفههای شدیدت از این اسپریهای آبی که توی فیلمها میزنند نوشت، رفتم بانک سر کوچه و حسابم را بستم. بعد به بنگاه بغلی گفتم خانه را بگذارد برای فروش. بعد هم با مامان مثل همیشه بار وب ندیل را جمع کردیم و آمدیم خانه پدربزرگ، جایی دور از همسایههای وحشی و همسایههای وحشی و تیرآهن و موتور...
یکی دو ماه بعدش هم «خونه جدیده» پیدا شد و فرار کردیم اینجا.
تاهمین یکی دو سال پیش فکر میکردم انسان متمدن خوشبخت باید یک خانه فسقلی توی یک آپارتمان مرکز شهر در پایتخت داشته باشد و صبح برود سر کار و برای مجله محبوبش یادداشت بنویسد و شبها پیاده برگردد خانه و شامی بخورد و پشت پردههای کشیده سلینجر بخواند و به خوابی عمیق فرو برود. برای همین هم سالها پدر را برای اینکه خانه قلهک را فروخت و کوچ کرد به کرج سرزنش میکردم. همیشه فکر میکردم اگر آنجا مانده بودیم آن خانه اینقدر گران شده بود که سرنوشت هرکداممان الان یک چیز دیگری میشد.
کلید را به بنگاهی فضول که میدادم، گفت: " داری ضرر میکنی... " منظورش این بود که خانههای کرج هرچقدر هم که بزرگتر باشند و هوای آن طرفها هرچقدر هم که صافتر باشد، به اندازه رشد قیمت خانهای در مرکز شهر نمیارزد. نمیدانم. شاید هنوز ازدواج نکرده یا شاید بچه ندارد... شاید هم هنوز مجبور نشده اسپری آبی را بگیرد جلوی بینی بچه سه سالهاش و بعد با بغض تا ۲۰ بشمارد تا مطمئن شود سرفهها آرام گرفتهاند.
برای من ضرر یعنی چشمهای سرخ شده تو از زور سرفههای لعنتی. یعنی ترس نگاه مادرت وقتی تو را بین خودش و دیوار کوچه قایم میکند تا موتوری که از سر کوچه پیچیده بیاید و برود.
آن شهر بزرگ، آن مجله معروف، آن پردههای ضخیم و شیشههای دوجداره مال خودشان بچه.
اینجا من و تو برای هم وقت داریم. هوا داریم. آفتاب داریم. بگذار آنها بسازند و سود کنند. خراب کنند و خوشحال باشند...
همین که تو اینجا جلوی چشم من بدو بدو کنی کفاف زندگیمان را میدهد.
حالا فهمیدی "چرا دیگه نمیریم خونه قدیمیه؟ "