مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

موضوع انشا: هدف شما در زندگی چیست؟

راستش دلم واسه انشا نوشتن تنگ شده..داشتم فکر می کردم اگه معلم موضوع انشا رو درست انتخاب کنه، میتونه خیلی رو زندگی اون بچه تاثیر داشته باشه چون شاید کل زندگیش فقط اون یکی دو ساعتی که روی اون موضوع فکر کرده ، زمان واسه فکر کردن بزاره و بقیه راهشو با یه ذهنیت جلو بره..

یه موضوع مثل موضوع پست من ممکنه خیلی کلی و چرت باشه،یکی مثل علم بهتر است یا ثروت ،تکراری و مزخرف و یکی هم مثل علم بهتر است یا science ،جالب و پر از جای فکر و تامل...

من راجع به هیچ کدوم نمی خوام حرف بزنم،فقط می خوام راجع به یه مشکلی که دارم ، درد و دل کنم...

من تو خانواده ای بزرگ شدم با پدر و مادری موفق و با پشتکار... ممکن بود پدر و مادری داشته باشم که خودشون به هیچ جا نرسیدن ولی هزار و یک آرزو واسه من داشته باشن..می خوام بگم مشکلی که من دارم از نوع خانواده نیست... 

زندگی من که تا اینجاش همش تو مدرسه و دانشگاه بوده،این طور گذشت که همیشه بعد امتحان دلشورم بیشتر از قبل امتحان بود..تا میومدم خونه مامان با کلی ذوق می گفت: "امتحان چطور بود؟" می گفتم خوب بود.میگفت:"خوب یعنی 20؟" و من می موندم بین اینکه بگم نه 19 و شادی مامانمو خراب کنم یا اینکه ساکت شم و بگم نمی دونم... وقتاییکه 19 میشدم بابام می گفت آفرین خوبه  ولی اونیکه 20 شده ببین چیکار کرده توهم یاد بگیر! ... و این دیالوگ ها باعث شد من هیچ وقت نسبت به هر امتحانی که فکرشو می کنی حس خوبی نداشته باشم . هیچ وقت بعد امتحان نتونم بگم خوب بود! چون کوچکترین اشتباهی 19 رو برای منی رقم میزد که برام خوب نبود و مامانم قد 20 خوشحال نمی شد و برای بابام دیگه نابغه محسوب نمی شدم...من از خانوادم گله نمی کنم چون انقدر مثل همه پدر مادرا برام زحمت کشیدن که وظیفه خودم میدونستم و میدونم که براشون بهترین باشم تا خوشحال باشن.. فقط بدونید این وسط منم که خیلی زجر میکشم و کمتر مواقعی نسبت به خودم احساس خوبی دارم... و همه اینا مثالهای کوچیکیه که 20 سال تکرار شد و شخصیت من رو "کمال طلب" و " ناراضی" بار آورد..اینکه به هر نتیجه ای میرسم اولین چیزیکه فکر میکنم اینه که باز نتونستم مامان بابا رو خوشحال کنم! چرا این شد چرا اون نشد! چرا من همیشه شاگرد xامم نه اول! و  هزار و یک چرای دیگه که باعث میشه حتی خودمو فراموش کنم..اینکه توان من اونقدر بوده و من همه تلاشمو کردم... و  به قول بابا : "هزار نفر از تو ضعیف ترن و هزار نفر از تو قوی تر!!"

شما این کارو نکنید... از دوست داشتن زیاد بچتون رو اذیت نکنید.. سالهای بعد اگه از دهنت خواست حرفی بیاد بیرون که ناراحتش میکنه، یادت باشه هر بچه ای دوست داره واسه پدر وادرش بهترین یاشه! اون اینو میفهمه!!! اون هم اینو می خواد!!! پس اگه نتونست بهترین باشه بزار در مقایسه با خودش واست بهترین باشه و همیشه بگو که نتیجه هرچی بشه باز بهش افتخار میکنی... 

تو جاش فکر نکن..بزار بخوره زمین..بزار تجربه کنه..بزار گریه کنه.. بزار بدونه هستی ولی نه جای اون!کنار اون...

من نتونستم به این سوال جواب بدم که هدفم از زندگی چیه... چون من هدفم رو با بابا،مامان،حتی خواهر برادرم و بعد خودم می سنجم... و راضی نگه داشتم 5 نفر باعث میشه بی هدف شی یا اینکه هدفت سالی چندبار تغییر کنه ...این اشتباست! و زجریه که باید هرچه سریع تر تمومش کنم... فقط دعا کنید از اون ور بوم نیفتم... 

یه آرزو تیک خورد !

صاف میرم تو دیوار نه ببخشید سر اصل مطلب! من به یکی از آرزوهای کوچولوانم رسیدم 

الان دقیقا آرزوهام شد 897 به توان 321  ضربدر 136 به علاوه 1369 منهی یک !!!

همیشه دوست داشتم وقتی برف یا بارون میاد ساعت 1 2 شب تنها بزنم بیرون و راه برم... بعد وایسم بارش اونها رو وقتی از زیر نور چراغ برق می گذرن نگاه کنم.. اون وقت چشامو ببندم و بگم خدایا خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوشگلی.

این آرزو واسه منیکه هوا 5 هم تاریک بشه باید برگردم خونه یه آرزوی محالی بود.. شمال که دانشجو بودم شده بود تا 12 هم بیرون باشم ولی نه تنها! یعنی جرئتشو هم نداشتم .. همیشه می گفتم این آرزو رو باید به گور ببرم چون بعدا هم شوهرم نمیذاره من اینکارو بکنم...

ولی امروز یه آرزوی تو گور رفته زنده شد، زد بالا و انرژیش همه جون من رو تازه کرد!

داستان ازین قرار بود که بابا 6 بیدار شد به این نیت که اگه برفه بیاد منو برسونه،  منم که قبلا گربه رو دم حجله کشته بودم به روی خودم نیووردم و گفتم چه فرقی داره! خودم میرم... و بابا هم صاف رفت خوابید... وقتی زدم بیرووون وااااای!!! هوا تارییییییییییییییییک برف قلمبه قلمبه میومد و من اولین نفری بودم که تو کوچمون روی برفها راه میرفتم.. اولین جای پاها مال من بود  باورم نمیشه...

خلاصه داره بیشتر باورم میشه چند روز دیگه آخر دنیاست چون آرزوهای من داره کم کم به حقیقت می پیونده و این یعنی خدا هم دلش برام سوخته که دیگه انقدرررررررررررررر ناکام بخوام از دنیا برم



26/آذر/91 (دقیقا 5ماه دیگه 23 سالم میشه )