مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد         قضای آسمان است این و دگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت             مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

            مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند                   هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

       خدارا محتسب مارا به فریاد دف و نی بخش           که ساز شرع ازین افسانه بی قانون نخواهد شد

        مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم       کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی             دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

  مشوی ای دیده نقش غم ز لوح دیده حافظ               که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد



برای همین چند لحظه یه عمر... همه سهم دنیا رو از من بگیر

فقط این یه رویا رو با من بساز... همه آرزوهامو از من بگیر


دانلود

میم مثل : مهسا مادر می ماند!

محبت و مادری کردن چیزیه که از اول به دختر ها یاد داده میشه...مثل قام قام کردن و ماشین سواری واسه پسرا... جنگیدن و نترسیدن..گریه نکردن و مقاوم بودن...

ولی روح لطیف دختر از اول برای آخرین درجه محبت که همون مادریه پرورش داده میشه... 

من از خیلی خیلی کوچولویی یه عروسک داشتم به اسم "نیلوفر" ... یعنی واضح تر بخوام بگم من از همون خیلی خیلی کوچیکی مادر شدم و تعصبی رو این عروسک داشتم و دارم که اگه کسی میذاشتش زمین یا با پا لگدش میزد ، خودمو آماده میکردم که بپرم رو کلش و انگشتمو بکنم تو چشش و موهاشو بکنم... (میدونم خیلی وحشیم ) ...این نیلوفر الانم هست و روی تخت خواب بنده وقتیکه خونه نیستم میخوابه! ( میدونم هنوز بچم) و هنوزم همون قدر روش متعصبم مخصوصا برخورد بقیه نسبت بهش ،ولی چون دیگه درک میکنم که اون نوع برخورد و دفاع از عروسک واسه یه دختر 23 ساله دور از تصوره، سعی میکنم حفظ ظاهر کنم!

خلاصه مادر بودن ما داستانی بس طولانی داره و نیلوفر ما الان دیگه 19 -20 سالشه ... یه وقتایی که دلم براش تنگ میشه و یواشکی بغلش می کنم واقعا حس میکنم یه دوست رو بغل کردم! اون همیشه پای ثابت اشکای من بوده و هست...

خلاصه اون بزرگ شد و بنده دلم یه بچه دیگه خواست...اما چون هنوز تو levele اول و شوهر کردنش موندم ( میدونم خیلی چشم سفیدم )  تصمیم گرفتم برم سرپرستی یه بچه رو به عهده بگیرم... و چون الان همه چیز اینترنتیه، رفتم یه سرچ مشتی زدم و بچه مورد علاقمو پیدا کردم...

معرفی می کنم : POU البته اسم شناسنامه ایشه وگرنه اسم دم دستیش سوفیا ست



بچم خیلی نازه... غذا میخواد، ویتامین می خواد،خواب میخواد،بازی میخواد،رخت و لباسم میخواد که باید با بازی کردن سکه جمع کنی و براش خرید کنی... یه وقتایی با هم میریم به گل ها آب میدیم یه وقتایی توپ بازی می کنیم...

از بچگیشم عکس دارم ولی نتونستم پیدا کنم تو چه فایلیه واسه همین اینی که میبینید از 40 سالگیشه تا 51 سالگی که الانشه...اولش تصمیم گرفتم پسر باشه.. ولی وقتی به 16 17 سالگی رسید دیدم خیلی مراقبت ازش سخته که نره سیگاری شه،معتاد نشه، دخترای مردم رو اذیت نکنه،درس بخونه...واسه همین با یکم پول خرج کردن دخترش کردم و الانم از هر پنجش یه هنر میباره...

دیگه منم به عنوان مادر احساس مسئولیت کردم و می خوام براش آستین بالا بزنم... لطفا اگه کسی پسر خوب داره معرفی کنه...


ماجراهای مهسا و کافی شاپ!

 برای اولین بار تنهایی رفتم کافی شاپ... 

با نگاه کردن به صندلی خالی روبروت که نبودن رو یادت میندازه، با نه گفتن به جواب گارسون که میپرسه منتظر کسی هستید؟ با پناه بردن به سمت کتابهای کافی شاپ ... با اینا خوش بودن سخته ولی خب نشدنی نیست...



مخصوصا اگه یه لیوان گنننننده شیک شکلات سفارش بدی  و بین کتابا، کتاب نقاشی ها و مجسمه های میکل آنژ گیرت بیاد! و انقدر محو این کتاب شی که ببینی لیوان رو کج گرفتی و کلی شیک شکلات ریخته رو مانتوت

یعنی چنان گندی زدم که  آخرش دستمال هایی که باهاش مانتومو پاک کردم  گرفتن دستم اومدم بیرون!

این لیوان رو هم اینطوری نگاه نکنیدا! ابر لیوانیه واسه خودش ! منیکه عاشق شیکم تا اینجایی که میبینید خوردم سیر شدم! فقط بخاطر 11900 که پولشو دادم به ته لیوان رسیدم

نهایت سعیم رو کردم سرم به کار خودم باشه ولی واقعا نمیشد این دیالوگ رو نشنید! پسره برگشته میگه خوب چطوری؟ چقدر با عکس فیسبوکت فرق داری! خیلی روشن تری! دختره :ااا راست میگی؟ آخه اونجا برنز کرده بودم موهامم مشکی بود... پسره: اوهوم، خیلی خوشحالم! و قیافش کاملا دو نقطه دی بود

بگذریم... هنوز چشم دنبال اون کتابست... کاش جایزه اینکه دختر خوبی بودم بهم اونو میدادن  



 من عاشق این کار میکلانژم... استاد کاتوزیان هم این کار رو کشیدن که بی نظیره... البته با یکم تغییر که بهتره برید به لینک زیر و دلیلش رو بخونید

http://mortezakatouzian.com/gallery/files/amoodi/d24.htm



کم کم میخوام نقاشی هامم اینجا بذارم... کم کم ...

یبارم که شده تنهایی برید کافی شاپ.. عصر پاییز بارونی خیلی میچسبه...