مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

بازیگری سخت ترین شغل دنیا...

آبرو چیز خوبیه... چیزیکه من این روزا تو شرکت برام نمونده..!

از بس رقیق القلب شدم... !!!!!

و این چیز رقیق قلپ قلپ از چشم میچکه رو مقنعم... مقنعه ای که مدت هاست جز تیرگی رنگی به خودش نمی بینه چون نمی خوام خیسیش رو همه متوجه شن...

این مانیتور ، این میز، این کیبورد، نرم افزار EA، سامانه املاک و مستغلات کشور، سامانه خودرو، این پارتیشن برای من شده حکم همون درختی که یک مرد! وقتی میخواد بره خونه غم و غصه هاشو دم در میریزه به پاش و با لب خندون میره تو...

این رقیق القلب بودن حول همه چی میگرده... از دیدن سایت محک بگیر تا خوندن وبلاگ یه آدمی که داغ دلش تازه شده تا خوشحالی ای که تو نگاه یه مادر از دیدن بچش موج میزنه تا .... بی انتها!

آتنا میگه سعی کن شاد تر باشی.. اصلا خوب بازی نمی کنی... و وقتی اینو گفت دلم واسه خودم سوخت که چقدررررررر دلم داغونه که با اینهمه چیز رقیق که قلپ قلپ میچکه رو شیشه عینکم و منو مجبور به تمیز کردنش می کنه، با اینهمه تلاش برای شاد بودن... بهم میگن بازیگر خوبی نیستی ... 

و تا امروز من مثل آقای فلان و خانم بهمان تمام این مدت تو پوست خودم نمی گنجیدم که وااااااااااااااااااااااای من چقدر باحالم و خوب بازی می کنم و چرا من و استعدادم تا حالا کشف نشدیم!!!!!

آدما برای بعضی کارا زاده نشدن!!! و مسلما شامل من و بازیگری هم میشه...

وصیت نامه

امروز هوس کردم وصیت بنویسم... وصیتی که کسی دوست داشته باشد بخواند.. که کسی روزی اگر این مهسا نبودم آن را باز کند و بگوید یادش بخیر...

اما کسی را پیدا نمی کنم که خواندن حرفهایم برایش مهم باشد... کسیکه با دل به حرفهایم گوش کند...کسیکه در آن لحظه دغدغه ای جز من نداشته باشد... نه، چنین کسی ندارم...

پس برای قسمتی از وجودم می نویسم که اگر من این مهسا می ماندم میتوانست بیاید، بماند ، بخندد... با مهسایی بخندد که عاشقانه دوستش داشت و شاید زندگیش را برای او دگرگون می کرد...شاید کودکم!

کودک شیرین من... شاید بتوانم انقدر خودخواه باشم که خوشحالی کنم از نبودنت.. که نیستی.. در این دنیا که نبودن بسیار شیرین تر از بودن است..دنیایی که مردمانش گوسفند میکشند تا بلا را از کسی که دوست دارند دور نگه دارند و شاید اینهمه بدبختی که برسرمان می آید بر اساس همین فلسفه باشد که خدایی هم هست که ما را بچزاند تا بلا از بندگان خوبش دور باشد...

اما نه، هنوز آنقدر خودخواه نشده ام... تو هم بیا.. به این دنیا بیا و زندگی کن.

دنیا ترازوست... همه خوشبخت؟ نمی شود! همه سالم؟ نمی شود! همه خوشحال؟ نمی شود! پس باید باشد کسی که بگرید تا کسی بخندد! باشد کسی که مریضی را به آغوش کشد تا کسی در سلامتی زندگی کند! کسی بدبختانه روزگار سپری کند تا کسی احساس خوشبختی کند... اسم این عدل است دلبندم... و تو به ناچار، ناخواسته در این کفه ها جابه جا می شوی... 

عدل را فراموش نکن چون پایه اصلی این زندگیست... برای تو که کوچکی این جابجایی شاید شیرین باشد، شاید تورا یاد تفریحاتت در پارک های شهر بیندازد  اما هرچه بزرگتر میشوی وابسته تر میشوی! به خانه ات..به ماشینت.. به درآمدت.. به فرزندت.. به سلامتیت.. به خانواده ات..به تحصیلاتت.. به بزرگ بودنت! آن وقت دل کندن از اینها سخت می شود و جابجایی زجرآور و گاهی تورا به کفر می رساند... اگر به کفر رسیدی خود را بنده بدی مپندار.. چراکه انسان موجودیست که در سختی به کفر می رسد و در آسایش به ایمان... که این کفر و ایمانش هم به درد عمه اش می خورد.. پس تو متفاوت باش.. از امروز واقعیت ها را بپذیر! به حرف هایم گوش کن! من بزرگتر تو هستم و صلاحت را میخواهم.. پس دهانت را ببند و گوش کن! ... بغض نکن... باید به این نوع شنیدن عادت کنی.. این دنیا محبت هایش هم زورکیست...

این دنیا پر است از بزرگتر که تو به هر سنی برسی بزرگتری هست که از تو بزرگتر باشد و در مقابل تو احساس پختگی کند و تو را خام ببیند... چراکه او تجربه دارد، و این دنیا ارزش ندارد هرچیزی را خودت تجربه کنی... البته این جمله ایست که من هم شنیده ام اما در عمل هرکس به این موقعیت برسد خودش تجربه میکند و سنگها به نوبت به سرش می خورند و بین خودمان باشد، چندان بد هم نیست! اینکه همیشه در حسرت بمانی تحملش سخت تر است...

راستش را بخواهی احساس کسالت در این دنیای تکراری جزو آشناترین احساس هاست در حالیکه این دنیا پر است از چیزهایی که تا بزرگ شوی برایت جدید است! تعجب نکن!  این دنیا پر است از پارادوکس و تضاد ...

برای تو نامی انتخاب نکردم؟ نام می خواهی چکار؟ که شاید نیکو بودن نام از نظر من طوری باشد که تو نپسندی و حق تو هم به گردن من اضافه شود!؟ قید این قلم را بزن...

کارتون حاج زنبور عسل را یادت هست؟ یادت هست وقتی اجازه پرواز نداشت و با دنیا روبرو شد چه گفت؟ "خدایا! این دنیا چقدر زیباست! گل هایش! آسمان آبیش! کاش زندگی هم زیبا باشد..." آن روز بخاطر کوچک بودنت نگفتم که نیست... این زندگی کوتاه در عین بلند بودنش زیبا نیست... گاهی طبیعت احساس زیبایی به تو میدهد.. اما اگر قلب و روحت آسیب دیده باشد هیچ چیز زیبا نیست و سخت است آسیب ندیدن و زیبا دیدن! سخت است آسیب ندیدن..بهتر است بگویم در این دنیا آسیب ندیدن غیر ممکن است!

قسمت میدهم... تو را به حقی که میتوانستم بر گردنت داشته باشم قسم میدهم عاشق نشو!عشق تو را فلج می کند... فقط به جلو حرکت کن!

عاشق من نشو شاید من دیگر نباشم! عاشق این نامه نشو شاید بسوزد! عاشق انسانها نشو چون زود سیر می شوند! از سنگ باش... برای کسی دلسوزی نکن، چوبش را می خوری....برای کسی گریه نکن، هیچ چیز دست تو نیست...به کسی وابسته نشو چون بارت را برای حرکت سنگین می کند... فقط به جلو حرکت کن

راستش حالم ازین وصیتم بهم میخورد... دست به قلم شدم تا تورا دعوت کنم به زندگی ای که شبیه زندگی من نباشد، اما نشد!...

فکر میکردم تو خمیری هستی که به دست من شکل میگیری... اما تو خودت هستی! پس بی خجالت زندگی کن...

این وصیت نامه را بسوزان و به چیزی عمل کن که قلبت می گوید... عاشقانه زندگی کن حتی اگر درد داشته باشد! پای تصمیماتی که با خدا گرفتی ایستادگی کن حتی اگر یکی مثل این مهسا را زجر دهد!

و برای آمرزش من هم دعا کن که ... شاید برخلاف وصیتم در ادامه زندگی بخاطر کسانیکه عاشقشان هستم چشم بر قلبم ببندم و عاقلانه زندگی کنم... اگر اینطور شد هیچ وقت همدیگر را نمی بینیم چرا که تو از جنس عشق بودی نه عقل.. و من از تو نیز گذشتم...

تو اسمت عشق بود فرزندم... 

تولدت مبارک...

بعضی روزا خیلی خاصه... دلت می خواد بری کیک بخری، از ماه پیش دنبال این باشی که چی کادو بخری، دوست داری زنگ بزنی دوستاتون یجا جمع شن و سوپرایز کنی، دوست داری بشینی و یه متن از ته قلبت بنویسی و رو کادو بهش تقدیم کنی، دوست داری یه روز متفاوت بسازی.. یروزی پر از شادی... روزی که تا صبح چشم باز کردی روی روز و روزگارت یه علامت ورود ممنوع گنده واسه بد شانسی و بد بیاری و بدبختی و ناراحتی بزنی... و یه اعلامیه بزرگگگگ که ورود هرگونه خوشحالی و خوشبختی و شادی رو خیر مقدم عرض می کنی...



ولی من الان اینجام.. پشت مانیتور.. و هیچ کدوم از این کارهارو نکردم در صورتیکه امروز تولد یکی از عزیزترینامه...

15 مرداد ... دقیقا وسط وسط دومین فصل سال، وسط وسط گرمترین ماه و فصل سال ... و من سرد سرد، وسط وسط سردرگمی،تنها وایسادم ... 

3:30 صبح ... ورودتو به این دنیا تبریک میگم ... و بدون این روز جز خاص ترین روزهای زندگی منه و همیشه! این روز رو جشن میگیرم...

امیدوارم یروزی این متن رو بخونی ...



15 مرداد 87 الهام و دانیال عروسی کردن و شد مزید بر علت که این روز خاص تر هم بشه :) 

خواهر گلم، سالگرد ازدواجتون مبارک :* و چه ثمره خوبی داشت این ازدواج با وجود یسنا :* همیشه خوشبخت باشید  و لبتون خندون و روزگارتون بر وفق مراد