یادمه با خودم میگفتم کی گفته باید ناخوشی باشه تا آدم قدر خوشی رو بدونه؟ خب اگه ناخوشی نباشه آدم میگه می خنده شادی میکنه این کارو میکنه اون کارو میکنه! کلا لذت میبره ....
بابا اومد پشت پرده ... " دستتون رو بشورید میخوام دستتون رو بگیرم" ... چنان شوقی وجودم رو گرفت انگار که دختر 18 ساله ایم که قراره یواشکی با معشوقش قرار داشته باشه و بعد مدت ها هم رو ببینن! دستامو شستم، ماسکم رو زدم و با الهام رفتیم دم پرده ، پرده پلاستیکی بی رنگ همون جاییه که قرنطینه شروع میشه ... باورم نمیشد قلبم داره انقدر تند میزنه ... دست بابا رو گرفتم و زل زدم به سر و صورت بدون مو ش ... چقدر پیر شده! چقدر دستش آرامش بخشه! چقدر گرمه! بابا 1ماه و 20 روزه که بغلم نکردی...
الهام دست بابا رو گرفت ، خم شد و از روی ماسک دستش رو بوسید ... و این شد بزرگترین حسرت زندگیم که چرا من این کار رو نکردم ... چرا خم نشدم پاهاشو ببوسم ... چرا اون لحظه تمام تمرکزم روی نریختن اشکم بود ...
دیروز که بارون اومد گفتم بابا لباس بپوش بریم پشت پنجره اتاقم ... با تمام بی حالیش سریع قبول کرد ...
بیرون اتاق وایسادم ... اتاقم، بابا، پنجره و نگاهش که از دیدن بیرون سیر نمیشد تو ذهنم حک شد ...
اومدم یه سر به بابا بزنم دیدم داره نفس های خیلی عمیقی می کشه... گفتم شاید داره خواب بد میبینه. گفتم بابا! جواب نداد ... بابا ... جواب نداد ... باباااااا ... ماسکمو زدم و رفتم تو اتاقش که نباید میرفتم! بابا .... جواب نداد! تکونش دادم جواب نداد ... همه وجودم ریخت کف پام ... مامان بدو اومد و بحالت جیغ گفت مختااااار!!!! جواب نداد ... داد دوم رو که زد بابا چشماشو باز کرد گفت چی شده؟!
من و مامان مردیم و زنده شدیم ... من و مامان به صورت های سفید شده همدیگه نگاه کردیم ... فقط تونستم خودمو به دستشویی برسونم و با گریه بگم خدایا شکرت
من فهمیدم که نمیشه بدون ناخوشی خوش بود ... من تو اوج خوشی هیچ وقت فکر نمی کردم شیرین ترین اتفاق زندگی میتونه همین گرفتن دست پدر مادر باشه ... من بدون ناخوشی نمی فهمیدم دیدن دنیا بدون شیشه چقدر میتونه آرزوی یه نفر باشه ... من بدون ناخوشی نمی فهمیدم همین که روزی چند بار می خوابیم و بعد بیدار میشیم چه نعمت بزرگیه!
دونستن با درک کردن و فهمیدن خیلی فرق داره ...
پ ن : هدی میدونم هروقت باهام دردودل کردی گفتم می فهممت و تو گفتی نه تو تو شرایط من نیستی که بفهمی ... درسته، اگه قرار بود آدما تمام اتفاقات سخت زندگی همدیگه رو بچشن واقعاااا زندگی میشد مردگی! اما من تمام سعیم رو کردم که درکت کنم ... امیدوارم این رو درک کنی که با سختی هایی که تو زندگیم دارم و با علاقم بهت میتونم درک کنم چی می کشی .... همین
سلام خانم مهسا
رضا هستم یک دانشجوی علوم و فنون
اگر امکانش هست میخوام یه صحبتی باهاتون بکنم در رابطه با استاد هاشمیان!
اگر وقت دارید با ایمیل با من در ارتباط باشید!
reza.abedini.47@gmail.com
ببخشید غصه رو اشتباه نوشتم.
چقدر کمرنگ شدی مهسا . خدایا خیلی زود ارزوی دوستم رو براورده کن که پستای شاد برامون بزاره مثل الان قصه دارمون نکنه. خدایا خیر دنیا و اخرت رو نصیبمون کن . خدایا یه روز مهسا زنگ بز نه بگه همه چی به خیرو خوشی تموم شد. الهی امین .
سلام
امیدورام هر چه زودتر خدا لباس عافیت به تن پدر بزرگوارتون بپوشونه و شما از بهبودیشون خبر بدید.
نمیخواستم این را بنویسم. فقط یکبار کنار دوستی که مادرش را بعد از 45 روز توی کما بودن از دست داده بود گفتم. گفتم من قدر دو سالی را که پدر افتاده بود روی تخت ندانستم. من نفهمیدم این روزها وو ماهها و سالی چند فرصتی گرانبهاست. خدا خیلی فرصت داد به من ولی نفهمیدم. وقتی رفت تازه دنیا برابرم روشن شد و فهمیدم چه شده ... تو و دوستم قدردانید ولی و همین «فهمیدن» ارجی دارد که فقط خدا میداند.
انشالله زودتر خبر بهبودیشان را بنویسی عزیزم.
راستی آدرس وبلاگت را فیدلی شناسایی نمیکند. من همیشه از فیدلی وبلاگها را دنبال میکنم و اینطوری دیر میرسم به نوشتههات و گاهی روم نمیشه کامنت بنویسم :(