مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

اینجا ایران است...

دیشب واسه احیا با شوهر خواهرم رفتم چیذر... مسیر 15 دقیقه ای ، 1 ساعت و 10 دقیقه طول کشید و من قسمتی از کمبود خوابمو جبران کردم و بخاطر خواب خیلی چیزا که تو ادامه میگم رو ندیدم... خلاصه وقتی رسیدیم سیل جمعیت واقعا باور نکردنی بود و انقدر این امام زاده غنی و پربار بود که ذره ای این جمعیت برنامشو خراب نکرد... یک دنیاااااا فرش و زیر انداز اونجا بود و دقیقا هرکس میتونست یکی واسه خودش برداره و تنها بشینه! تمام کوچه های اطراف پررررررر بود و هر کوچه با یه تلویزیون نمیدونم چند اینچ ولی خیلی بزرگ اینچ! برنامه رو پخش می کرد...کیفیت صدا و تعداد بلندگوها انقدر خوب بود که آدم حس میکرد هندزفیری گذاشته تو گوشش... کلا خواستم کمی فرق بین امام زاده های بالا شهر و غیر بالاشهر رو حس کنید... البته مردم و بخصوص خانم ها هم تقریبا ساکت و تو حال خودشون بودن و نمیدونم این هم بخاطر تفاوت مردم بالا شهر با غیر بالاشهره یا نه...

برنامه عالی بود، حاج محمود کریمی خیلی خوب برنامه و مداحی رو جلو برد و برعکس اکثر مواقع و عادت مداح ها، سعی نکرد بزور چشمتو بچلونه تا یه قطره اشک ازش بیاد... 

ما از سال 86 میرفتیم مسجد امام حسن مجتبی که روحانیش حاج آقا خوشبخت بود.. خدا بیامرزتشون..تمام مدت دیشب که همه میگفتیم به محمد، به علی، بالحسن... صدای ایشون تو گوشم بود...

دیشبم تموم شد... میگذرم از حال و هواش که شخصیه ولی برگشت ساعت 3:30 صبح! صحنه های دیدم که باورم نمیشد! ماشبن های BMW بدون سقف پر دختر و پسر سیگار به دست، آرایش های جانانه، کت شلوارای خدا تومنی! پرادویی که ترافیک کرده بود چون میخواست کارتشو بده به بنز بغلی ولی دختره داشت ناز میکرد! پورشه شیشه دودی که بدجوری دلبری میکرد... و چقدر دختر بزک کرده ی تنها، که تو ماشین های عروسکیشون رانندگی میکردن ،3:30 نصفه شب!

خیلی وقت بود با این صحنه ها روبرو نشده بودم... یا شایدم نمی دیدم! خیلی وقت بود فقط شنیده بودم پاسداران جای دور دور شده و دیگه جای خانواده نیست! ولی ندیده بودم! اینجوریشو ندیده بودم...

صحنه هایی که دیشب دیدم کنار برجای آسمون خراش کامرانیه و فرمانیه حس ایران رو بهم نداد!

اصلا حس یه کشور اسلامی رو نداشتم... نمیگم اینجور آدما بدن! اصلا! که به عینه دیدم خیلی هاشون از امثال من زمین تا آسمون سرترن ولی بعضی جاها، بعضی شبا، بعضی لحظه ها حرمت داره...

دلم نمی خواست دیشب این صحنه ها رو ببینم...


خدا جونم، توروخدا!

دوشنبه نیومدم شرکت...یعنی داستان ازینجا شروع میشه که شب تا بخوابی زود زودش میشه 11-11:30 بعد دوباره 4 پاشو دوباره بخواب دوباره 6 پاشو برو سر کار...یعنی عذااااااابه!!! اونم واسه منکه خوابم باید 8 ساعت کامل باشه 

تازه بعد کلی تلاش که مرخصی هامو نگه دارم واسه شهریور و دی که امتحانات دانشگامه، همش 19 روز مرخصی دارم! ولی دوشنبه 6 که پاشدم رفتم دست و صورتمو بشورم، وقتی خودمو تو آیینه دیدم دلم واسه خودم کباب شد! زیر چشام گود!سحری خواب مونده بودم! افطارم چیز خاصی نخورده بودم که بگم نگهم میداره! و در کنار اونا خیلی وقته که خبری از مهسای شاد و سرحال نیست... تازه از زور خواب بی حس و لمس هم بودم!!! خلاصه داغووون بودم! اینطوری شد که با خودم گفتم به درک! نمیرم!

و خیلی شیک! عین بچه های خوب رفتم تو اتاق مامان بابام...

میگم مامان؟ ... جواب نداد... میگم مامانی؟ ... خواب خوابه! رفتم تکونش میدم میگم ماااماااان؟! یهو پا میشه میگه چی شده؟ میگم مامان، میشه من نرم سر کار؟!  ( یعنی هنوزم باورم نمیشه همچین کاری کردم!!! ) مامانمم نگام کرد گفت ، باشه مامان، پس برو بگیر بخواب! منم مثل بچه های خوب با نیش باز رفتم رو تخت و همش نگران بودم از خوشحالی خوابم نبره!....

نمیدونم چرا حس کردم 10 سالمه و با استرس رفتم که از مامانم اجازه بگیرم و وقتی اجازه داد دقیقا مثل دوران مدارس اونقدر خوشحال شدم!!! یعنی آخه من چی فکر کردم؟!!! به مدیر پروژمون اطلاع ندادم بعد از مامانم اجازه میگیرم!؟!!! آخه واقعا من...!  چی بگم به خودم...

و من مهسا هستم! 23 ساله! کارمند! دانشجوی کارشناسی ارشد! از تهران!!!!


پ ن 1:موقع مدارس خیلی ارتباطم با خدا قوی بود..خیلی راز و نیاز می کردم واسه اینکه شب وقتی برف میاد فردا صبحش تعطیل شه..! وقتی صبح پا میشدم و مامانم میگفت فعلا نگفتن تعطیله، میشستم جلوی تی وی ، میزدم کانال 6 و خیره میشدم به زیرنویسا و میگفتم "خدا جونم، توروخدا بگن تعطیله!" و متنفر بودم از بخش ورزشی زیر نویسا که لامصب تمومم نمی شد و جون آدمو میگرفت تا بره قسمت اخبار عمومی... 

یادمه یبار که قسم توروخدام به خدا جواب داد، خیلی شیک یک جیغ مایل به بنفش زدم و گفتم هوراااااااااااااااا!! و بابام خیلی شیک تر برگشت گفت عجب! چقدر مشتاق علم و دانشی  (یعنی بجای اینکه با من خوشحالی کننا! ) یروز به بابام میگم که خیلی ضدحال بودی اون روز...بالاخره میگم... 


پ ن 2: هیچ وقت نتونستم مامانمو راضی کنم که نرم مدرسه... فقط یادمه یکبار تب داشتم، مامانم اومد دستشو گذاشت رو صورتم گفت الهی بمیرم!بچم داغه! نمیخواد بری مدرسه مامان، بگیر بخواب! و من انگار دنیاااااااااااااا رو بالاخره به چنگ گرفته باشم خوابیدم! ولی یادمه کل روز همش اعصابم خورد بود که الان مدرسه چه خبره؟ معلممون چی درس میده؟!!  آخه خیلی کم ازین کارا کرده بودم و بدنم به آرامش عادت نداشت!


پ ن 3: بچگی هم عالمی داشت... تو یه ایمیل خوندم بچه که بودیم بزرگترین دغدغمون این بود عکس آدامسامون تکراری درنیاد ولی حالا هرچی بزرگتر میشیم مشکلات هم دارن بزرگتر میشن ( و گاهی از خودمونم بزرگتر!)