مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

دیروز تو کلاس بحث این شد که آدم تو هر رشته ای، حالا ما تو رشته کامپیوتر ، یه خط راست رو طی می کنیم و بعد از اون با یسری گزینه مواجه میشیم که باید انتخاب کنیم ادامه مسیرمون چطوریه... یکی همزمان یا بعد دوره کارشناسی می فهمه یکی بعد دو سال کار، یکی هم بعد 20 سال کار! و اصلا هم نشونه شکست نیست چه برای کسی که تو این سالها تو حوزه کاریش چندان موفق نبوده چه کسی که 20 سال زندگیشو با درآمد کاریش زیر و رو کرده و حالا تصمیم به تغییر میگیره...

نظر بقیه هم نباید مهم باشه چون همه ما در بهترین حالت داریم از 30% چیزیکه واقعا هستیم استفاده میکنیم و اونیکه میاد در مورد ما نظر میده حتی اگه بهترین حالت 30% خودشو پُر! استفاده کرده باشه بازم در حدی نیست که بتونه تمام و کمال وضعیت مارو شناسایی کنه و اعلام وجود کنه! البته منظورم راهنمایی گرفتن و ... نیست! منظورم تاثیر حرف مردمه

خلاصه که تصمیمی که خیلی وقته تو ذهنمه دیروز جون بیشتری گرفت ... دیروز خورد شدم برای ساختن بنای جدید!

 "قدرت تصمیم گیری" و "جسارت پیاده سازیش" برای من تو زندگی ارزش زیادی داره و تا زمانی هم که زندم براشون میجنگم

به جنگیدن اعتقاد بالایی دارم، یه موضوعی که چند وقت ذهنمو درگیر کرده باشه میبینی تو یک صدم ثانیه و بقول دوستم دقیقه نود! تصمیم قطعیمو میگیرم و تا جاییکه حس کنم هنوز سیراب نشدم به جنگیدن ادامه میدم... اگه جلوی خودمو نگیرم همیشه اولین نفریم که واسه یه کار از ظرف شستن و سفره جمع کردن و کمک به بقیه بگیر تا اعتراض و حمایت از حقوق یسری آدم غیر خودم به پا میخیزم! ولی اینبار می خوام برای خودم هم قیام کنم!

این دنیای کوچیک، خیلی کوچیک! این عمر کم و این مهسایی که من هستم و این تویی که تو هستی ارزششو داره که حداکثر استفاده رو ازشون کنیم ... وقتی به این فکر میکنم که این گرد قلمبه آبی فقط یه پل ، یه خیابون،  یه مسیر واسه رفتن به یجای دیگست و ما یه رهگذر کوله به دوشیم  که قد همین خیابون فرصت پر کردن کولمون رو داریم ، باید حیفمون بیاد با حرف مردم و وقت تلف کردن و چرت و پرت فقط بارمونو سنگین کنیم و وقتی رسیدیم به جاییکه تشنه و گشنه ایم ، دست کنیم تو کیفمونو ببینیم جز لجن چیزی نیست ... 

به نظر من بی پولی و نداری لجنه، بیکاری و بی سوادی لجنه،تحصیلات لجنه ، کار پر درآمد لجنه، خونه و ماشین آخرین سیستم لجنه،یه زندگی معمولی داشتن هم لجنه! اصن این دنیا پر از لجنه ولی تو دل لجن یه طلاهای نابی قایم شده که باید اونارو کشید بیرون!باید زیر لجن دفن نشد، باید لجن رو دفن کرد و کوله رو از طلا پر کرد... 

من تو این دنیا فقط از حسرت می ترسم ، حسرتی که دلم میخواد تا زندم نذارم برام پیش بیاد و دارم میجنگم که وقتی خواستم بمیرم حس نکنم کلی راه برام پیش اومد که میشد برم اما از ترس نرفتم!

مطمینا شکست زیاده ، تلخی زیاده ، خستگی زیاده ولی اگه حق رو شناختی باید براش بجنگی و هزینشم هم بدی... این جمله یه روحانیه که من آویزه گوشم کردم و یکی از اون طلاهاست ... یکی از اون مسیریاب ها ... یکی از اون چیزای ناب که ممکنه در بدترین حالت باشی اما پای یه بلندگو یه رادیو یه صدای دووور تورو به یه حالی نزدیک کنه که لجن های دورتو بریزی دور و یا علی بگی

حتی اگه هزینش زیاد باشه! اصن به شکست بخوره! مهم اینه تو کاری که باید می کردی رو کردی... 

شاید در آینده مدیرعامل یه شرکت شدم ، شرکتی با کارکنان زن کم توان جسمی که نیاز به یه دست دارن واسه بلند شدن، یا زن هایی که زمینه رشد نداشتن ولی پر از استعدادن، زنهایی که خودشونو کم دیدن در صورتیکه طلای نابن! 

شاید هم یه نقاش شدم ، آموزشگاه زدم و بیشتر سفر کردم!

شاید هم یه مادر عاشق شدم که ترجیح دادم تو خونه بمونم و منتظر اومدن همسرم به خونه باشم تا با بچه ها دور هم یه فنجون چای گرم بخوریم

شاید هم هیچ کدوم یا همه اینا شدم! ولی برای رسیدن به هر رویایی لازمه اول خودمو بشناسم ، خرابی هامو بسازم  و بقیه عمرم جلاش بدم!





شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر



نظرات 5 + ارسال نظر
سمیه شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 10:23 ق.ظ

دنیا خیلی کوچیکه اما ما کارای خیلی بزرگی تو این دنیا داریم که باید انجام بدیم ولی من یه چیزی از این دنیا دستگیرم شده اونم اینه که تا میتونیم قدر لحظه لحظه های با هم بودنامونو بدونیم وگرنه حسرت کوچکترین چیزا تو دلمون میمونه و بدترین لحظه هارو برامون می سازه . برات آرزوی بهترین هارو دارم وبا شناختی که ازت دارم میدونم موفق میشی

کاملا درست میگی عزیزم...سعی می کنم هیچ وقت فراموش نکنم و این هم واقعا یکی از حسرت هاییه که ازش می ترسم
ممنونم عزیزم... لطف داری... :*
جالبه وقتی داشتم می نوشتم دقیقا یادت بودم.. یه جاهایی انگار واسه تو نوشتم! پس تلاش کن به چیزایی که باید برسی برسی از جمله ادامه تحصیل :*

روزهای بی بازگشت چهارشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:07 ب.ظ

برات آرزوی موفقیت دارم؛ زیاد.

[مؤسسه الکتریکی منور سازان] ;)

موتوشکرم

فالگیر چهارشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:28 ب.ظ

منظور همین پستتون بود.

امیر حسین چهارشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 07:03 ق.ظ

تغییر دو مرحله است:
1- تصمیم
2- ثبات

ثبات تنها با چنگ زدن به چیزی همیشگی میمونه که اون چیز خودش بی ثبات نباشه...

اینم یکی ازون حرفاییی بود که آدمو به طلا نزدیک میکنه.
ممنون

فالگیر سه‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام
برای تغییرات طلایی شروع و تلاش کردن هیچ وقت دیر نیست.ته تهشم اگر هیچی ازین تلاش گیر نیاد(بر فرض محال) همین که لجنی نکرده آدم عمر و فکرش رو خودش دست آورد بزرگی هست. حالا اگر به طلاها هم آدم برسه که دیگه پاداش زجر و سختی هست که کشیده.
اینم در نظر بگیرید پشت لجن های بزرگ طلاهای بیشتری خفته هست.در مواجه با لجن های زندگی طلایابتون قوی باشه.
ازون پستهایی بود که مفهومش از یادم نمیره هر چند تاریخ و سالش مخدوش بشه. تشکر از "برداشت نوشته " تون.

سلام
دقیقا اون چند خطی که گفتید خلاصه تموم اون قصه ای بود که کشتم خودمو تا بگم :)
یعنی چی تشکر از "برداشت نوشته " تون؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد